غریبه نیستم
غریبانه نگاهم میکنی
من همان مرد شبم
همان مردی که
تو را عادلانه تقسیم کرد نیمی برای خودش
و نیم دیگر هم
باز برای خودش
و چه تقسیم عادلانه ای...
اه غزل من چگونه سپید بسرایمت وقتی که وزن نگاهت بر سینه ی شعرم افتاده است
و با این مداد مشکی سپید نوشتن چه سخت است اما چه کنم که دنیای وازه ها دنیای عجیبی است
هر شب با این وازه ها شهر به شهر را طی میکنم تا تو راببینم یعنی همان ستارهی درخشانی
که در اسمان احساس من سو سو می زند و مرا فرا می خواند